mojtaba azizi
دل نوشته های یک دیوانه در قفس
رستاخیز
گاه برای زنده شدن باید مرد... آنگونه که کرم داخل پیله میمیرد و پروانه زاده میشود...
گاه برای زنده شدن باید رها کرد... آنگونه که کرم پیله را رها میکند و پروانه پرواز میکند...
و مرگ برای آدم چیست تا انسان زاده شود؟
و آدم چه چیز را رها کند تا انسان پرواز کند؟
و من تیغ را میکشم! نه بر رگ! بر افکار پوسیده ام... و از افکار پوسیده خون نمیچکد... درد میچکد...
برای پروانه شدن باید پیله را شکافت... برای انسان شدن باید درد کشید...
اشک بر گونه ی خندانم سرازیر شد! همچون مردن برای زنده شدن! با همان پارادوکس...
من خود را رها میکنم از هرآنچه روح و جسم مرا آلوده کند...
و من خود، رستاخیز خود هستم!